آخرش فقط خودمونیم و وبلاگمون که باقی میمونیم
.
.
.
.
در زمان های دور یه دختری یه شعر پای تخته ی کلاسمون نوشت شاید فوق العاده نبود اما من خیلی دوسش داشتم
مصرع مصرع هاش جدا جدا یادم مونده بود اما کل شعر نه
شاعرش رو هم نمیشناختم
از همون شعرا که وسط زنگ تفریح پای تخته مینویسن معلم که میاد سر کلاس یکی میاد پاکش میکنه
شاید فقط یه بار رسیدم کامل بخونمش
دیگم بیخیالش شد پیش نگشتم
امروز به طور کاملا اتفاقی میون وبگردیام دوباره پیداش کردم
تورا گم میکنم هر روز و پیدا میکنم هرشب
بدینسان خواب ها را باتو زیبا میکنم هرشب
تبی این گاه را چون کوه سنگین میکند آنگاه
چه آتش ها که در این کوه برپا میکنم هرشب
تماشایی است پیچ و تاب آتش ها...خوشا بر من
که پیچ و تاب آتش را تماشا میکنم هر شب
مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست
چگونه با جنون خود مدارا میکنم هر شب
چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو
که این یخ کرده را از بی کسی ها میکنم هر شب
تمام سایه ها را میکشم بر روزن مهتاب
حضورم را ز چشم شهر حاشا میکنم هر شب
دلم فریاد میخواهد ولی در انزوای خویش
چه بی آزار با دیوار نجوا میکنم هر شب
کجا دنبال مفهومی برای عشق میگردی؟
که من این واژه را تا صبح معنا میکنم هر شب
این شعر رو زمانی خوندم که از لحاظ عاطفی بدجور تو مودش بودم یه چیزی حدود فروردین سال 90
و الان که دوباره تو یه وبلاگی خوندمش اونقدر دوباره رفتم تو حسش که دلم خواست خودم شعر رو تایپ کنم(کپی پیستش نکردم :دی)
پ.ن:پوآرو رو برات ضبط میکنم ..... باید خیلی من رو بشناسی که بفهمی این جمله وقتی از طرف من بیان میشه یعنی چی :دی
پ.ن2:یادم رفته بود 2 سالگی وبلاگم رو به خودم تبریک بگم!!!
کنکور...
برای من تجربه ی موفقیت آمیزی نبود
اما تجربه ی خیلی خوبی بود
بهترین دوست...
احساس میکنم بهترین دوستم معلم پیانومه
زنی که 3هفته یه بار میبینمش
یه کتابی هست
که میشه گفت تنها کتابیه که من خودم شخصا از دست نویسندش گرفتمش
مردی که بیشتر لفظ تنفر ازش منزجرم
نمیدونم این کتاب چی داره اما بار ها و بار ها دیدم مامان خوابش برده و کنارشم این کتاب مزخرف افتاده
امروز برش داشتم حتی تک جمله هاشو هم که چشمم بهش می افتاد حالت تهوع میگرفتم
برای من هروقت مفهومی از انزجار و نفرت میاد تو ذهنم یه دور نمای تیر و تار از اون آدم هم همراشه
نمیفهمم چطور ممکنه آدمی تا این حد پست باشه....
پ.ن:سرنوشت رو نمیشه به این آسونیا به گا داد
پ.ن2:فردا ساعت 2 عصر....
یه آدمایی میان تو زندگی من که انگار وظیفشون توی یه شرایط زمانی و مکانی خاص اینه که بیان و به من یه حرفایی بزنن که توی اون شرایط من رو نو میکنه به فکر و ذهنم شکل میده و خلاصه من رو از هپروتی که توشم بیرون میاره
وظیفه ی اون آدما تو زندگی من فقط زدن همون حرفا تو همون زمان و مکان خاصه بعدش دیگه هیچ فایده ای نه من برای اونا دارم و نه اونا برای من
برای من سخته که بعدش به وظیفم در قبال اونا فکر کنم
وظیفه ی من اینه که بعد از اینکه کارشون تموم شد اونارو بندازم دور
بندازمشون دور و دیگه هیچ وقت اسمشون رو نیارم
بندازمشون دور و برای همیشه فراموششون کنم....
.
.
.
.
.
من دوساله که دارم این وبلاگ رو مینویسم و تازه رسیدم به جایی که دوسال پیش مردم بودن
این هویت اجتماعی که دارم تف کمشه ، باید به فاکش داد
چقدر دلم یه دوست بزرگتر عاقل میخواد
نه یه رفیق دیوونه تر و الاف و احمق تر از خودم یا یه آقا بالاسر که گند بزنه به تمام علایق و انگیزه هام
یکی به من گفت طاعون رو بخون درست میشه
چرا نشد....:(
.
.
.
.
یکی هم اومد به من فیس بوک رو پیشنهاد کرد!!!(بیااا)
آخه من اگه حوصله ی جماعت و جامعه رو داشتم که اونجوری تک تک رفیقامو پر نمیدادم!!
دوستی به من گفت که گذشتم رو برای آدما تعریف کنم
تا بهشون نشون بدم گذشتم برای مهم نیست
تا بگم من همونی هستم که همین الانم
دوستم به من سفر رو توصیه کرد
گفت سفر خوبه،آدم رو تغیر میده،آدم رو رشد میده
هممممم..............
دوستای قدیمی.........
به کسای دیگه ای فکر میکنم!!!
هیرویمان میرود
هیرویمان که برود ما میمانیم و یه دنیا حرف نزده و تصمیم نگرفته و برنامه ی نریخته و خستگی و بیهودگی و بی حوصلگی
ما هیرویمان را میخواهیم:(
دوست قدیمیم از من یاد کرد
و دوست جدید رو برای همیشه از دست دادم
برای همیشه یعنی دیگه هیچ وقت نمیخوام-نمیخوام-به دستش بیارم
بابک راست میگه من خیلی زود فراموش میکنم
پدرم...پدرم بهم توصیه کرد طاعون آلبر کامو رو بخونم
عوض شدن آدما میتونه بهترین و یا بد ترین اتفاق زندگیت باشه
و وای به حال اونی که خوبترین آدم زندگیش عوض میشه....
.
.
.
.
.
فردا اینموقع.....
نزدیک طلوع آفتاب
یه درخت تنها....که زیرش هیچ کس نیست
هر دونیمه ی شب ما به پایان رسید....
.
.
.
.
.
.
.
.
زود تموم میشه
میدونم زود تموم میشه....
من دلم فقط آدمای همیشگی رو میخواد
آدمایی که اگه زود تنهام گذاشتن،دوباره برگشتن
نه آدمایی که دیر تنهام گذشتن،ولی تنهام گذاشتن....
راسته که میگن مسلمون قهرش اگه بیشتر از سه روز طول بکشه دیگه مسلمون نیست
کاش حد اقل مسلمون بودم بلکه به این بهونه....
یه دست به افتخار اونیکه فقط اونه که میتونه باهامون همه جا -حتی سر جلسه ی کنکورم- بیاد...!!!
.
.
.
.
.
.
.
.
.
قالب وبلاگم یه مزه ی خوبی میده
مزه ی پارسال رو میده
مزه ی بهترین روزای عمرم...
مزه ی....بهترین مزه ی دنیا که هیچ وقت از زیر زبونم بیرون نمیره!!
دلم میخواست شاعر بودم
اون وقت شعر مینوشتم....از زندگیم...از بچگیام....
از "گل ناز"های دنیا....
10 روز مانده...
میرویم که سرنوشتمان را بسازیم!!
خوش به حال اونا که عصرای 5شنبه بساط پارتیشون براهه نه بساط "آزمون فردا...."
پ.ن:خیلی احمقانه است که نمیدونم بساط رو چجوری مینویسن....
پ.ن:دارم توی یکی از بهترین مجتمع های دنیا زندگی میکنم....
عادت ندارم بدون دلگرمی زندگی کنم
من به نسبت مدت خیلی خیلی کمی از زندگیمو شاید فقط یک شیشمشو زندگی کردم اما همین 1/6 رو هم با دلگرمی یه یه هدف به یه آدم گذروندم
دروغ نمیگم
این اولین باره که دلگرمیم یه هدفه نه یه آدم
من بهش عادت ندارم
نه عادت دارم نه دوسش دارمکاش این روزا -زود تر نه ولی-به خیر و خوشی تموم شه
ماهم بریم سر ادامه ی زندگیمون
من هیچ تصوری از آینده ندارم
یعنی حتی رشته ای ه که دارم این همه براش میخونم مشخص نیست
من فقط دارم میخونم
تا بهترین شرایط رو برای بهترین آینده ای که میتونم داشته باشم فراهم کنم
فقط دعا میکنم به خیر و خوشی تموم شه....
اینا این همه ماشین گشت رو از کجا میارن؟
نه....واقعا از کجا میارن؟