خون انار

walking gets too boring,when you lern how to fly...

خون انار

walking gets too boring,when you lern how to fly...

قصه ی یه مرد روحانی که عاشق یه فاحشه شده بود

من و دلارام هم 90%دعواهامون سر این بود که دلارام هیچوقت نمیگه"حضرت علی"

دقت کن"حضرت علی" نه "امام علی"

همیشه هروقت یکی میگفت "امام علی"عصبانی میشدم.میخواستم بزنمش."داره به اعتقادات من توهین میکنه..."

.

.

.

میدونی...امشب یه شب فوق العاده بود

برام عجیبه که شب به این محشری با شب ضربت حضرت علی مصادف بشه و من هم اصلا یادم نباشه که امشب چه شبیه

امشب فوق العاده بود

زیر بارون

زیر آوار...

طوفان شده بود

بعد افطار برای یکی از دوستام پی ام گذاشتم داره بارون میاد و زدم بیرون

راه رفتم

راه رفتم و راه رفتم و راه رفتم و ...

باد میومد

هوا سرد بود

باورت میشه؟؟

هوا سرد بود

و من با مانتو و شلوار و شال مشکی تو سیاهی شب گم میشدم

باد میومد

خاک میومد تو صورتم و من خاک رو میبوسیدم

آب رو میبوسیدم

هوا رو میبوسیدم

دوباره داشتم خوشبخت ترین دختر دنیا میشدم

رعد و برق صدای این شهر رو خفه میکرد

و زنده رود داشت جون میگرفت

باد منو با خودش میبرد

میبرد به یه جای دور

جایی که من خوشبخت ترین دختر دنیا میشدم و.....

.

.

.

بچه که بودم و بابا شبا خونه بود ، موقع خوابم میومد بغلم میکرد و برام قصه میگفت

نه قصه ی شنگول و منگول و شنل قرمزی و سفید برفی و ....

قصه ی آه

تلخون

قعه ی حیوانات

مسخ

و همه ی اینا روبا شور و شوق احساساتی میگفت که من هنوز یادمه

یه شب بابا برام یه قصه تعریف کرد که فکر کنم از خودش در آورده بود:قصه ی یه مرد روحانی که عاشق یه فاحشه شده بود...

یادم نمیاد آخرش چی شد،بابا این قصه رو وقتی برای من تعریف کرد که من حتی معنی کلمه ی فاحشه رو نمیدونستم

فقط لحن جادویی بابایادمه که موای تنم رو هنوز سیخ میکنه...صدای سرد بابا که تن آدم رو سرد میکنه

 

بابا عاشق تناقضه.

 

وقتی بچه بودم بابا به نحو احمقانه ای منو عاقل میدونست.احتمالا رو عقلم خیلی بیشتر از الان حساب میکرد

اونقدر حساب میکرد که برام "قصه ی یه مرد روحانی که عاشق یه فاحشه شده بود" رو تعریف میکرد

 

 

من درگیر تناقضاتم

شبی که هزار بار سرمو میبرم به طرف آسمونو و خدارو شکر میکنم دقیقا مصادف با شب ضربت خوردن حضرت علی میشه....

نظرات 2 + ارسال نظر
‌Behnam دوشنبه 8 شهریور 1389 ساعت 02:28 ق.ظ http://farhadi.blogsky.com/

سلام دوست عزیز
جالب بود.....
میخواستم بگم که:

هرگز دیگری را آزار مده!
و مگذار که دیگری به تو آزاری برساند
تنها اگر چنین کنیم می توانیم جهانی انسانی بیافرینیم.

اگه دوست داشتی به منم سر بزن
البته یه وبلاگم دارم که تازه آپش کردم و خودم خیلی دوستش دارم
اگه نظرتو درباره این ولاگم بگی ممنون میشم
میدونی راستش برام مهمه
http://digression.blogsky.com

به امید دیدار

دیازپام دوشنبه 8 شهریور 1389 ساعت 06:06 ب.ظ http://diazepam.blogsky.com/

شاید منم بچه دار بشم یکی مثل بابات بشم. ولی به جای اینکه سعی کنم عقل بچمو ببرم بالا، بیشار سعی می کنم درک بچمو زیاد کنم. درک بهتر از عقله. حداقلش اینکه درک رو راحت تر میشه بیشتر کرد. ترسناکه بفهمی بچت از اونچیزی که فکر می کردی کمتر عقل داره!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد