خون انار

walking gets too boring,when you lern how to fly...

خون انار

walking gets too boring,when you lern how to fly...

نگاشت3

من همون آدم خاصی هستم که همیشه بودم

همون شخصیت خسته کننده ای که اونقدر محبوب نبود تا کسی سعی کنه شبیه همچین شخصیتی رو داشته باشه

شخصیتی که فقط مال منه

شخصیت خاص من...

.

.

.

میشه یه چیزی در اوج کلیشه بودن خاص باشه؟.

.

.

.

آقا من میتونم با شما درد و دل کنم؟.

.

.

.

شبت بخیر دنیای کوچیک....

نگاشت2

آقا اعلمی میگه خیلی از شما ها راهشون رو گم کردن

من دارم تو این هزار تو دنبال راهم میگردم

آقای اعلمی تنها معلمیه که میتونم شاخص"استاد"رو بهش بدم


نمیدونم چرا همیشه وقتی مهلتم برای رفتن یه مسیری تموم میشه میفهمم که راهش کدوم بوده

باخودم میگم حد اقلش اینه دفعه ی بعد که این مقصد رو داشتم راه رو بلدم

اما اگه دفعه ی بعد وجود نداشته باشه...


هیچ آرزوی تکراری وجود نداره که بخوام دوباره بهش میرسم

به عنوان یه دختر 18 ساله(!!)هرچیزی رو برای اولین باره که میخوام

و هرچیزیو برای اولین باره تجربه میکنم


نمیدونم این خوبه یا نه

نمیدونم

نمیدونم تا کی باید اشتباه کنم و بذارم پای بی تجربگیم

تا کی باید دلم رو به این خوش کنم که دفعه ی بعد درستش میکنم


اما وقتی که دفعه ی بعد وجود نداشته باشه..


خیلی بده که بری و هیچ کس دلش برات تنگ نشه


و خیلی خوبه که یکیو داشته باشی تا بهش بگی بیا با هم فرار کنیم و همه ی آدما رو پشت سرمون جا بذاریم...




پ.ن:انگار دلم میخواد دیده شم!!

I need a Hero

چند صفحه نوشتم

این لعنتی هنگ کرد و همش پرید

خوشا دستای پاک و بی گناه...!!

از خودم و تمام راه هایی که برای لذت بردن دارم بدم میاد

کاش دوستانی داشتم....

کاش دوستانی....

کاش تقصیر من نبود!!

دیگه حالم داره از این روند به هم میخوره

یه پسر خوشتیپ با موهای تیره

یه ماشین مدل بالا

یه دختر رنگ پریده با هیکل متوسط

یه دبیرستان

یه عالمه دختر که عاشق اون پسری شدن که تازه به اون مدرسه اومده

پسره میره تو دفتر که ثبت نام کنه

دفتر دار اول قبول نمیکنه

پسره به چشمای دفتر دار چند لحظه خیره میشه

دفتردار قبول میکنه

تند تند اسم پسره رو میویسه و بهش برنامه ی مدرسه رو میده

پسره میره سر کلاس مجبور میشه کنار اون دختر رنگ پریده هه بشینه و .....

بوی بدن دختره داره کنترل پسره رو از بین میبره و ....

.

.

.

قصه ی های ومپایر هم یه چیزی شدن در حد میم مودب پور....:-&

بالاخره به آرزوی مسخرم رسیدم...

.

.

.

.

میشه منو امروز ببری بیرون؟

شاید بهتر بود میگفتم میخوام امروز برم بیرون

.

.

.

اوضاع وخیمه حوصله ی منکرات ندارم

.

.

.

جاهای مسخره ای هست که مامانم اسمشونو میذاره "واکینگ ستریت"

.

.

.

جاهایی واقعا مسخره

.

.

.

کارهای مسخره ای هست مثل تنها پیاده روی کردن تو همون جاها

.

.

.

.

هه

هه

هه

.

.

.

.

به آرزوی مسخرم رسیدم

.

.

.

.

ای خون ناپاک....





یه دوست میخوام...یه دوست که...یه دوست که نه دختر باشه نه پسر یعنی کسی که با منطق یه پسر بهم گوش بده و جواب سوالامو بده

ولی بهم احساس یه پسر رو در هییییچچچ زمینه ای نداشته باشه

یادش بخیر....

.

.

.

.

یادش بخیر....

.

.

.



نگاشت1

حرفه ی قبلی من نوشتن بود

امروزه دستی در زندگی را در کام مردم زهر کردن دارم

و به نظر میرسد در این حرفه ی جدید بسیار بسیار بسیار موفق ترم...

به این میگن پیشرفت

هر روز،بهتر از دیروز

چرا انقدر بدم...چرا داری با من اینکارو میکنی...

دنبال انتخاب نیستم

دنبال علتم

دنبال چگونگی

چطور میشه خوب بود؟

راهش چیه...راهش ...راهش ...راهش...

به کمک کسی نیاز دارم که راه رو بدونه

راه...

چگونگی...

دلیل....

چطور میشه اینکارو کرد

کاش کسی بود جواب میداد چجوری میشه

.

.

.

.

یک نفر گفت:مثنوی رو باید خوند

احساس میکنم مثل یک مورچم که توی یه کاسه ی بزرگ ژله ی بسته شده گیر افتاده

هی شنا میکنه هی این ور و اونور میره اما همیشه دست و پاش بسته است و هیچ درکی از این که الان کجا است نداره

نمیدونه که تو عمق ظرفه یا بالا ی ظرفه چپه راسته فقط میدونه که تا میاد نفس بکشه یه ماده ی سرد و چندش آور تمام وجودشو میگیره

و هیچ درکی از اینکه الان کجا است نداره

فقط الکی دست و پا میزنه

و نمیفهمه این دریای تموم نشدنی از این ماده ی سرد و چندش آور درواقع چقدر کوچیکه

چند سال پیش که با آرمان دوست شده بودم

همون موقع که بهشت زندگیم به اصطلاح شروع شده بود و خلاصه احساس میکردم ته خوشختیم هر روز صبح که بیدار میشدم برای خدا نامه مینوشتم

هر روز صبح!!!

اینو هیچ وقت به هیرو نگفتم

همونطور که بهش نگفتم چقدر برای خودم نماز شب خوندم!!

اون موقع هر چقدم احساس میکردم خوشبختم یک پنجم الان هم خوشبخت نبودم،نمیفهمم چرا خدارو گم کردم

نمیفهمم چیشد که گمش کردم

فقط میدونم که گمش کردم

و واقعا هم یادم نمیاد کجا جاش گذاشتم

نکنه اون منو جا گذاشته....

مسلما من جا گذاشتنی ترم تا اون

کجا منو جا گذاشتی و تنهام گذاشتی؟

که الان با اینهمه خوشبختی تموم نشدنی تنها دردم "بدون تو" بودنه؟

کاش میشد یکی بفهمه هیچ کدوم از این خوشبختی ها بدون تو برام هیچ لذتی نداره

یه چیزی شبیه همون موقع که آرمان رفته بود،من به نصف آرزو های اون موقعم بدون اون رسیدم اما چون بدون اون بود هیچ کدومش به نظرم خوب نمی اومد

با این تفاوت که همینطور از زمان رفتن آرمان میگذشت من میفهمیدم چقدر احمق بودم و اشتباه کردم که روزای به اون خوبیو به خاطر نبودن اون خراب کردم

و الان هرچقدر زمان میگذره میفهمم چقدر جات خالیه

و هرچقدر زمان میگذره کمبودتو بیشتر احساس میکنم

و بر عکس اون موقع که هرچقدر زمان میگذشت قوی تر میشدم،الان هرچقدر میگذره ضعیف تر و تنها تر میشم

الان که تو نیستی هیرو مراقبمه،تمام مدت مراقبمه

اما مراقبت اون کافی نیست

اون خودشم به مراقبت تو نیاز داره

میدونم که اونو گذاشتی تا از جانب تو مراقبم باشه

تنها چیزی که به ذهنم میرسه همینه

که اگه خدایی باشه

پس هیرو هم از جانب اون اومده که مراقب من باشه

اما کی گفته که خدایی هست؟

کیه که نماز بخونه و نماز هاش عادت نباشه؟

کیه که برای خدا نامه بنویسه و نامه هاش پر از ریا و حرفای مصنوعی نباشه؟

من؟

هیرو میگه به خاطر گناهاییه که میکنم...هیرو میگه باید پاک شم...

هیرو میگه تمام کارایی که من میکنم و فکر میکنم کارای خوبین ته تهش گناهن

و وحشتناکه که هیرو راست میگه...



اونقدر تو این گناها غرق شدم که دیگه هیچ احساسی بت ندارم که بخوام توبه کنم...


میفهمی چی میگم...؟میفهمی...


نمیدونم کی باید به کی برگرده

نمیدونم من از تو دور شدم یا تو از من


اما هیچ وقت اینهمه - بدون این که چیزی ازت بخوام- نخواستم که کنارت باشم

و هیچ وقت این همه ازم دور نبودی...


هیچوقت....



جالبه که هیچی ازت نمیخوام و دلم یمخواد کنارت باشم؟نه؟


کاش وجود داشتی....


کاش این پرده های سیاه از دور قلبم کنار میرفت و اجازه میداد دوباره باورت کنم...

خدا چیه؟

تنها سوال و تنها دغدغه ی ذهنمه....

یعنی خدا چیه؟ سوال اصلی ذهنمه

بقیه ی مسائل ذهنم با جواب این سوال حل میشن

I need a Hero

هروقت به آینه نگاه میکنم

مرد دگر باشی رو میبینم که گل سر دخترونه ی مسخرش حالم رو به هم میزنه

مرد دگرباشی که شباهت ها و میل های زنانه اش نابودش میکنه اما هرچی باشه یه مرده

مردی که چشماش خیس میشن

انگشتاشو میاره تا اشکاشو پاک کنه اما لاک صورتیش حالشو به هم میزنه

دستاشو از جلوی آینه میاره پایین تا نبینه تو هم دیگه مشت میکنه که یه وقت چشمش به این صورتی نفرت انگیز نیفته

لباش رو گاز میگیره و به خودش محکم میگه

مرد که گریه نمیکنه



هروقت درس 5 دینی پیش دانشگاهی رو میخونم تمام تنم میلرزه...خدایا منو ببخش

منو به خاطر همه ی این توبه هایی که عمرش فقط چند ساعته ببخش

تو این دنیا اونقدر آدمای خاص زیاد شده که همه عین همن

هممون معمولی معمولی هستیم

نوشته های روزانم رو آماده میکنم

میارم که تایپشون کنم

صفحه ی مدیریت رو باز میکنم

یه نگا به نوشته هام میندازم

ازشون بدم میاد

صفحه رو میبندم



پ.ن:کاش یکی بود که ازش میپرسیدم،به نظرت من همون عاطفم یا نه؟

غیر منتظره

پست حذف شد!


دیگه هیچ وقت نمیخوام بهش فکر کنم

18سالگی

پیتزایی که از 9 ماه پیش تاحالا تبدیل به کولونی میکروب شده

تدوین و کارگردانی فیلم پورنو

یه کانال جدید

کلیپ های جدید

کتی پری...

.

.

.

.

کتابای کف زمین

عکس کسی که دیگه نیست

لباس

لباس

لباس

لباس

چند دست لباس!!

.

.

.

.

آهنگ های قدیمی

یه صدای تازه کشف شده!!

.

.

.

.

درد و دل،پند،نصیحت،کمکم کن

.

.

.

.

تنهام نذار

.

.

.

.

دستایی که هیچ وقت جدا نمیشن....




پ.ن:بالاخره 18 سالم شد!!

این تلاشا همش بی فایده است

واقعا نمیشه این موضوع رو کاریش کرد

هر جفتمون میدونیم

نه هر جفتمون هممون میدونیم

من آدم نمیشم....



همش احساس میکنم یه نفر داره قفل در رو باز میکنه و میاد تو...

تو میگی ویسکی

من میگم حشیش!!

دقیق ترین تعریف از من احساساتیه

و تنها تعریف

3 روزه تو پستای پارسالم دارم دنبال نوشته ای راجع به "شیر موز" میگردم

چقدر خوبه که همیشه کامپیوترم دم دستم نیست تا آپ کنم

"بعضی از حرفارو حتی تو وبلاگ هم نباید نوشت...!"




با تمام وجودم خوشحالم...که رفتی!

دقیق ترین تعریف از من احساساتیه

و تنها تعریف

3 روزه تو پستای پارسالم دارم دنبال نوشته ای راجع به "شیر موز" میگردم

چقدر خوبه که همیشه کامپیوترم دم دستم نیست تا آپ کنم

"بعضی از حرفارو حتی تو وبلاگ هم نباید نوشت...!"




با تمام وجودم خوشحالم...که رفتی!

دیشب به آرامشی رسیدم که....

چه روزای خوبی

چه روزای خوبی

چه روزای خوبی

...

.

...

.

.

.

.

بهشت یعنی جاییکه رویاهات به حقیقت می پیونده

یه ترسی بود که تمام این مدت منو نگران میکرد

یه ترس شخصی!

یه ترس که امشب برای همیشه مرد....




کیه که بتونه با این وضع تست دیف بزنه...اوووه ه ه

کلیشه تمام زندگیمو پر کرده....

.

.

.

.

از لفظ fuck که این روز ها مداااااااام م م م میشنوم ،متنفرم

همیشه فکر میکردم هیچ کس به اندازه ی من لا زرورق بزرگ نشده

اما الان میبینم که...واقعا از بعضی از دخترا رو باید 3-4 دور به "..." داد تا معنی زندگی کردن رو بفهمن...

خوشحالم که دیگه احمق ترین دختر دنیا نیستم...!!



یه چیزی هست به نام "فرزانگان امین اصفهان"

چقدر نفرت انگیزه که به خاطر این "چیز" به خودت افتخار کنی...!!

چقدر نفرت انگیزه که به خاطر این "چیز" با خودت حال کنی



بعضی از آدما هدفشون از به دنیا اومدن فقط فقط به هم زدن حال بقیه است....

یادش بخیر...وقتی بچه بودیم صبحا اولین کاری که میکردیم این بود که میومدیم وبلاگمونو بعدشم نومیدانه یاهورو چک میکردیم

الان که بزرگ شدیمو کنکور داریمو صد تا بدبختی دیگم داریم،بازم همون کارو میکنیم!

دروغ گفتم!!

از وقتی به تصمیم ها و کار های دور و چند ماه و سال پیشم فکر میکنم از همه چی راضیم

اما وقتی به هر روزم،به همه ی کارای روزانم ،فکر میکنم از همه چی پشیمونم

آدما تو روز هاش زندگی میکنه یا تو کارایی که در گذشته انجام داده؟




پ.ن:مدام "وسوسه" ام میکنی...