خون انار

walking gets too boring,when you lern how to fly...

خون انار

walking gets too boring,when you lern how to fly...

نوروز....پیشاپیش مبارک...

سال خوب دوستت دارم!!!

پدر معنوی

یکی یه عکس از استاد نشونم داد

دیدم هی....استاد....

دست خودم نیست وقتی عکساشو میبینم چشام خیس میشن

..

ببخش که دانش آموزای خوبی نبودیم

ببخش که قدرتو ندونستیم

ببخش که عشقتو نفهمیدیم

ببخش که لیاقت این عشقتو نداشتیم....



هیچ چیز نمیتونه بهترین معلم دنیا بودنت رو انکار کنه....

.

.

.

.

استاد من راهمو پیدا کردم

کاش میتونستم بهت بگم من راهمو پیدا کردم

کاش میتونستم بهت بگم چقدر دوست دارم چقدر ازت ممنونم که راهو نشونم دادی

استاد...

استاد...

استاد...



آرایشگاه بودم

انقد خوشگل شدم...انقد خوشگل شدم....

انقد دلم یه چشم ناپاک میخواد....یه چشم ناپاک که دقیقا همونقدر که خوشگل شدم قدر خوشگلیمو بدونه و تحسینم کنه....!!

از آینه بپرس نام نجات دهنده ات را

این حرف که فقط خودتی که برای خودت میمونی خیلی کلیشه ای

اما همین کلیشه یعنی واقعا یه چیزی تو این حرف بوده کهه انقدر تکرارش کرد

تنهایی رو بیشتر از مال یک مرد بودن دوست دارم

دیشب یه زنی رو دیدم که هی سیگار میکشید

هی میکشید ...هی هوارو از تو ریه اش میداد بیرون...

هی میکشید... هی هوا رو از تو ریه اش میداد بیرون...

هی میکشید...

مثل حرکت اسلوموشن نوسان سریع یک عشق وحشی روی تنت

که آرومت و در عین حال نابودت کنه

دقیقا شبیه همون داشت ریه هاش رو به "..."میداد


یاد اون روزا افتادم که به سر قلیونو که میذاشتی لای لبات حسودی میکردم:)




فقط تویی که میتونی خودتو نجات بدی

نه پسری که بیشتر از پسر قبلی دوست داره...

.

.

.

.

.

مراقب خودت باش چون هیچ کس دیگه ای این کارو نمیکنه

نازک آرای تن ساق گلی

که به جانش کشتم

و به جان دادمش آب

ای دریغا که به برم میشکند...

حسرت

چرخ یک گاری در حسرت واماندن اسب

اسب در حسرت خوابیدن گاری چی

مرد گاری چی در حسرت مرگ...


به شکل اسفناکی(و احمقانه ای) آخرین جلسه ی کلاس آقای باطنی رو از دست دادم

افسوس...


هم صحبت خیلی چیز خوبیه...


به قول آقای سامع(از بدنام ترین های تاریخ) تو دور تر از این نخواهی رفت...







حالا کیه که برای من خوان هشتم رو بخونه؟؟؟؟:(


پ.ن:داشتم فکر میکردم شاید بهتره اطلاعیه بزنم به فردی مذکر با حداقل نیاز های جنسی و صدایی گرم جهت همصحبتی نیازمندیم....!!

انگار اولین اشتباهم رو بعد از مهر 88 دچار شدم...

.

.

.

.

یک سال گذشت...


hartache!!

از قلب درد شدیدی رنج میبرم که حتی راه نفس کشیدن رو هم برام میبنده

عزیزی گفت دستت رو بذارم رو سینه فشار بده

نفس عمیق بکش و آروم به قفسه سینت ضربه بزن

بعد دوباره نفس عمیق بکش

عزیز گفت این کارو چند بار بکن دردت خوب بشه

روز ها است که دارم سعی میکنم با دوایی که عزیزم تجویز کرده قلب دردمو خوب کنم...!!

.

.

.

.

.

قلبم درد میکنه...

 به آیدی خودم پی ام میدم "عاطی بخواب"

برام پی ام میاد "عاطی بخواب"

گریم میگیره...

میرم میخوابم...

خدا لعنت کنه باعث بانیشو


خوب میدانم حوض نقاشی من بی ماهی است

احساسی دارم شبیه اینکه یکی یه چاقو کرده تو شکمم و داره میچرخونه

هیچ حرفی برای گفتن ندارم فقط بینهایت کلافه ام

کاش این چاقو در میومد

 

خدا رو شکر میکنم نه به خاطر تن سالمم به خاطر اینکه تنها دغدغم کنکوره

اما این چیزی رو تغیر نمیده

این وضعیت رو تغیر نمیده


کاش یکی میومد و یه "عاطی"میگفت و من رو آروم میکرد...!!!


بد دردیه تنهایی...

 به اشتباهات همیشگیم عادت کردم

من عادت دارم زود قضاوت کنم

زود تصمیم بگیرم

راجع به مردم اشتباه  فکر کنم و مطمئن باشم که فکرم درسته و هرگز به ذهنم نرسه شاید اشتباه میکنم

تو زندگیم همیشه از ایت ضربه خوردم و دیگه از از جلوشو گرفتن خسته شدم

شاید بعضی چیزا واقعا دست آدم نباشه...



یکی از شادی هام تو زندگی اینه که تنها نیازم به مردا نیاز محض جنسیه

و این یعنی حالا حالا ها کارم به هیچ مردی گیر نمیکنه...


و من اشتباه نمیکنم...

میکنم؟


مهسا میگه وقتی با سامان مقایسه اش میکنی مطمئن میشم

مهسا میگه بیا دوست باشیم

مهسا میگه....


مهسا راست نمیگه


من راست میگم












من هیچ وقت راست نمیگم

صد افسوس....

چهار ده سالگی

یک پدیده ای هست به نام "دختر چهارده ساله"

چهارده سالگی سنیه که برای تمام عمرم ازش متنفر شدم

بر خلاف تصورم فقط من نیستم که چهارده سالگیمو به  ... دادم

میرم تو نت دنبال وبلاگاشون میگردم میبینم چقدر همشون شکل همن

چه سن مزخرفیه این چهارده سالگی

دختر نیمه بالغ،دختر نیمه بالغ،با تمام خصوصیات یک دختر نیمه بالغ....تف



نمیدونم چرا ولی هر چیشون رو که میبینم دوست دارن شاعر بشن!

جدا از اون که عاشق بریتنی هم هستن....

جدا از اون که بزرگترین آرزوشون موبایل داشتنه و جدا از اون که معمولا با یکی دوتا از دوستای صمیمیشون یه دوست پسر مشترک دارن


و جدا از تمامی آرزو های مزخرفشون....جدا از همه ی اینا...دوست دارن شاعر بشن!!


دوباره دارم قصه مینویسم

نه راجع به یه دختر 18 ساله

راجع به یه دختر 14 ساله!!

رها به چهارده سالگی نزدیکه و من نمیخوام چهارده سالگیشو مثل من بگذرونه....



کاش میتونست بفهمه چقدر دوست دارم...