خون انار

walking gets too boring,when you lern how to fly...

خون انار

walking gets too boring,when you lern how to fly...

چند سال پیش که با آرمان دوست شده بودم

همون موقع که بهشت زندگیم به اصطلاح شروع شده بود و خلاصه احساس میکردم ته خوشختیم هر روز صبح که بیدار میشدم برای خدا نامه مینوشتم

هر روز صبح!!!

اینو هیچ وقت به هیرو نگفتم

همونطور که بهش نگفتم چقدر برای خودم نماز شب خوندم!!

اون موقع هر چقدم احساس میکردم خوشبختم یک پنجم الان هم خوشبخت نبودم،نمیفهمم چرا خدارو گم کردم

نمیفهمم چیشد که گمش کردم

فقط میدونم که گمش کردم

و واقعا هم یادم نمیاد کجا جاش گذاشتم

نکنه اون منو جا گذاشته....

مسلما من جا گذاشتنی ترم تا اون

کجا منو جا گذاشتی و تنهام گذاشتی؟

که الان با اینهمه خوشبختی تموم نشدنی تنها دردم "بدون تو" بودنه؟

کاش میشد یکی بفهمه هیچ کدوم از این خوشبختی ها بدون تو برام هیچ لذتی نداره

یه چیزی شبیه همون موقع که آرمان رفته بود،من به نصف آرزو های اون موقعم بدون اون رسیدم اما چون بدون اون بود هیچ کدومش به نظرم خوب نمی اومد

با این تفاوت که همینطور از زمان رفتن آرمان میگذشت من میفهمیدم چقدر احمق بودم و اشتباه کردم که روزای به اون خوبیو به خاطر نبودن اون خراب کردم

و الان هرچقدر زمان میگذره میفهمم چقدر جات خالیه

و هرچقدر زمان میگذره کمبودتو بیشتر احساس میکنم

و بر عکس اون موقع که هرچقدر زمان میگذشت قوی تر میشدم،الان هرچقدر میگذره ضعیف تر و تنها تر میشم

الان که تو نیستی هیرو مراقبمه،تمام مدت مراقبمه

اما مراقبت اون کافی نیست

اون خودشم به مراقبت تو نیاز داره

میدونم که اونو گذاشتی تا از جانب تو مراقبم باشه

تنها چیزی که به ذهنم میرسه همینه

که اگه خدایی باشه

پس هیرو هم از جانب اون اومده که مراقب من باشه

اما کی گفته که خدایی هست؟

کیه که نماز بخونه و نماز هاش عادت نباشه؟

کیه که برای خدا نامه بنویسه و نامه هاش پر از ریا و حرفای مصنوعی نباشه؟

من؟

هیرو میگه به خاطر گناهاییه که میکنم...هیرو میگه باید پاک شم...

هیرو میگه تمام کارایی که من میکنم و فکر میکنم کارای خوبین ته تهش گناهن

و وحشتناکه که هیرو راست میگه...



اونقدر تو این گناها غرق شدم که دیگه هیچ احساسی بت ندارم که بخوام توبه کنم...


میفهمی چی میگم...؟میفهمی...


نمیدونم کی باید به کی برگرده

نمیدونم من از تو دور شدم یا تو از من


اما هیچ وقت اینهمه - بدون این که چیزی ازت بخوام- نخواستم که کنارت باشم

و هیچ وقت این همه ازم دور نبودی...


هیچوقت....



جالبه که هیچی ازت نمیخوام و دلم یمخواد کنارت باشم؟نه؟


کاش وجود داشتی....


کاش این پرده های سیاه از دور قلبم کنار میرفت و اجازه میداد دوباره باورت کنم...

نظرات 1 + ارسال نظر
س م ح پنج‌شنبه 22 دی 1390 ساعت 08:33 ب.ظ http://gitare.blogsky.com

هیرو کیه؟
یه سری به وبلاگم بزن یعضی ار دغدغه هامون مشابه بوده شاید برات مفید باشن
فعلا بای

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد